|
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن
مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : ـ ـ ـ
خدایا بگذار ببینمت
ستاره ای بدرخشید ولی کودک توجه نکرد
کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید
کودک با نامیدی گریست خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد ولی کودک پروانه را کنار زد ورفت
ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 4 / 2 / 1390برچسب:عشق,زندگی,مشاوره,روانشناسی,عاشق,زناشویی,sms,اس ام اس,نویسندگی,سخنان بزرگان,love,سعادت,مطهری,چارلی چاپلین,طنز,شعر,ستاره,, :: 8:30 بعد از ظهر :: توسط : علی عباسی
یكی از عوامل اساسی انحرافات روان و شخصیت انسان، «عقدهی حقارت» است كه درعین حال، یكی از رایجترین عارضههای روانی مردم زمان ماست كه شناخت آن میتواند در توجیه بسیاری از انگیزههای رفتاری افراد و پیوند آنان با مسائل و مشكلات جامعه، كمك مؤثری باشد. در «فرهنگ فارسی عمید»، «عقدهی حقارت» به حالت سركوفتگی و افسردگی همراه با كینهتوزی كه به سبب ناكامی و تحمل رنج و خفت و حقارت پدید میآید، تعریف شده است. با وجود تصورات مردم، «عقدهی حقارت» دارای ماهیت فطری نبوده و اختصاص به طبقه یا قشر معینی ندارد، بلكه عارضهایست كه علل پیدایش آن را باید در تربیت و پرورش اولیهی فرد و روابط و مناسبات متقابل او با محیط در دوران كودكی تا بلوغ جستوجو كرد.
«احساس حقارت»، بهخودیخود نشانهای از حقارت نفس نیست، بلكه آنچه آن را بهصورت یك عقده یا ضایعهی دردناك روانی درمیآورد، این است كه از درك و پذیرش آن خودداری كنیم ، از مواجهه با آن بهراسیم و با پنهانساختن آن در اعماق ضمیر خویش، سعیكنیم از طریق واكنشهای نادرست و غیرمعقول، آن را جبران كنیم.
در «احساس حقارت»، شخص را میتوان بهسهولت بهطرف پیشرفتها و پیروزیها راهنمایی كرد اما وقتی «احساس حقارت» به «عقدهی حقارت» تبدیل شد، علاوه بر اینكه امكان اصلاح و تبدیل آن به یك قدرت سازنده مشكل خواهد بود، به قدرت مخربی نیز تبدیل خواهد شد كه احتمال دارد شخص را به طرف جنایت و خیانت و خودكشی نیز سوق دهد.
«پیاژه» معتقد است اشخاصی كه از «عقدهی حقارت» رنج میبرند، ممكن است كوشش كنند جنبههایی كه موجب ایجاد احساس حقارت در آنان میشود را از دیگران پنهان دارند و این احساس را از ذهن خود محو كنند و اصولاً سعی داشته باشند وانمود كنند كه بالاتر از هركس دیگری قرار دارند و بسیار متكی به خود و متعهدبهنفس باشند اما از آنجا كه واقعاً و باطناً به خودشان اعتماد ندارند، در این تظاهر مبالغه میكنند. برای این اشخاص، دنیا جای ستیز و دشمنیست. حال اگر «عقدهی حقارت» موجب غرور یا وحشت، دروغگفتن یا اتكای شدید به دیگران گردد، این فرد هرگز از روابط خود با دیگران راضی نخواهد بود و هروقت كه میخواهد به دیگران نزدیك شود، بهاندازهی كافی نسبت به آنان همدردی و تفاهم نشان نمیدهد.
علل ایجاد احساس حقارت:
1ـ پرخاش و سختگیری والدین : پیدایش صفات و ویژگیهای رفتاری هر فرد در سنین بالاتر، بهنحو قاطع و مؤثری از رویدادهای عاطفی و تجارب دوران طفولیت او مایه میگیرد؛ یعنی همین وقایع و تجارب دوران كودكی هستند كه عامل بنیانی مسمومیت یا بیماری روان آدمی در سنین بعد بهشمار میروند. وقتی كودك در مقابل دیگران -بهخصوص در مقابل همسالان و همبازیهای خود- مورد پرخاش و اهانت قرار میگیرد و اینكار تا جایی پیشمیرود كه اطرافیان هم كمكم همین رفتار را با او در پیش میگیرند، احساس حقارت در كودك شروع به جوانهزدن میكند. درواقع بسیاری از زخمهای روانی و نابسامانیهای روحی، از دوران طفولیت در كودك ایجاد میشود و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم انسان در گهوارهاش ساخته میشود ؛ همانگونه كه اگر یك نهال كوچك را به هر شكل خم كنیم، آن خمیدگی را در تمام مراحل رشد حفظ خواهد كرد، بنای شخصیت آدمی نیز چنان است كه بر پایهی تربیت و ادراكات اولیهی او پرداخته و استوار میگردد.
2 ـ نقص عضو : منظور از نقص یا ضایعه، وجود هر نوع تغییر یا شرایط خاص در اعضا و اندامهای بدن میباشد كه آن را از شكل و وضع طبیعی خارج سازد. این ضایعات نه از جهت زیانی كه به وضع جسمانی یا سلامت شخص وارد میسازد، بلكه به سبب اثر نامطلوبی كه در برخوردها و روابط اجتماعی میگذارند، شخص را بهسوی بیزاری از آدمها، انزواطلبی و ترس درون سوقمیدهند.
3 ـ شرایط تربیت : كودكی كه در گلخانهی امن و آسودهی خانواده دور از مسؤولیتها و واقعیات زندگی، نازپرورده شده و در رویارویی با جامعه و مردمانش كه از یكسو با تفاهم و درك متقابل نیازها و از سوی دیگر، با قبول ضرورت تنازع و رقابت، راه سازندگی و پیشرفت را هموار ساختهاند، جز شكست و تباهی و درك حقارت خویش، نصیبی نخواهد یافت.
درمان حقارت :
درحقیقت، مشكل اصلی این نیست كه چه نقاط ضعف یا نقصی وجود دارد و یا در چه زمینههایی احساس حقارت میشود، بلكه آنچه اهمیت دارد، تلقی شخصی از این مسائل و واكنشیست كه در قبال آنها از خود نشان میدهیم. هرگاه از پایگاه رفیع قدرت و شجاعت به پستیهای ضعف و حقارت درون بنگریم و به نیروی خرد و اراده، آنها را از وجود خود برانیم، بهزودی افق زندگی به نور و نیكبختی و سلامت نفس، روشن خواهد شد اما اگر احساس خواری و حقارت را به درون خویش راه داده و بر استیلای آن گردن نهیم، در زمانی كوتاه، شخصیت ما را به فساد و تباهی كشانده و جسم و روانمان را بیمار خواهد ساخت؛ بنابراین برای علاج پیدایش «حقارت» در شخصی كه دچار ضعف یا ضایعهی عضوی میباشد، باید با پرورش ذوق و استعداد و توانایی او در دیگر زمینهها، بتوانیم عرصهی بروز و ظهور و ارزشهای مثبت و پیروزیهایش را شکوفا سازیم.
همچنین در مورد كودك نازپرورده نیز باید هنگامیكه به دورهی بلوغ و جوانی رسید، به هر نحو که شده، این موضوع را بپذیرد و درك كند كه او آدمیست مانند همهی آدمها و بههیچعنوان منحصربهفرد و بهترین نمیباشد. باید این را به درستی بفهمد كه افراد جامعه در هیچشرایطی ملزم نیستند كه همچون پدر و مادرش به خواستههای او تمكین كنند، خودكامگیاش را بپذیرند، خطاهایش را بهآسانی ببخشایند و در همهحال، به تحسین و ستایشاش زبان بگشایند. او باید بیاموزد كه با شجاعت و استقامت و بردباری، واقعیات زندگی را پذیرا گردد و به یاری تفاهم و دوستی و همكاری، به نیكبختی واقعی دستیابد.
همین مطالبی كه در مورد كودكان نازپرورده بیان كردیم، عیناً در مورد كسانیكه در دوران طفولیت، گرفتار بیزاری و نفرت اطرافیان بودهاند نیز صادق است. انعكاس رفتار ظالمانهی محیط، از این كودكان معصوم، شخصیتهایی بدبین و كینهتوز و عاری از عشق و خصایل نیك انسانی میآفریند و رابطهی آنان را با جامعه در سن نسبی خطرناك قرار میدهد. بازگشت چنین فردی به زندگی سالم و ثمربخش، در گروی بازآفرینی شخصیت و صفات كاملیست كه بتواند دوستی و احترام دیگران را به سوی او جلب كرده و متقابلاً اعتماد و اعتقاد او را به شایستگی خویش افزایش و استحكام بخشد؛ بنابراین باید به این واقعیت رهنمون گردد كه اگر در كودكی از عشق و ملاطفت بینصیب مانده، میتواند با گذشت و خویشتنداری، شجاعت، كوشش و استقامت، در بزرگی چنان گردد كه همه به او به دیدهی تحسین و ستایش بنگرند و دست دوستی به جانبش دراز كنند.
بنابراین برای آنكه بتوان با «عقدهی حقارت»، به سازشی منطقی رسید یا آن را از وجود خویش دور ساخت، لازم است دربارهی آن شناسایی كافی پیدا كرد. وقتی انسان در گزینش هدفهای زندگی خود، اندیشههای خام و بیحاصل میپرورد یا سعی میكند با محال درآویزد و یا تنها تمایلات و منافع شخصی را وجههی همت و كوشش خویش قرارمیدهد، مفهوماش این است كه راه گریز خود را در شكست و نومیدی میجوید؛ چراكه احساس حقارت و ترس از قبول تعهد و مسؤولیت است كه ما را از انتخاب هدفهایی كه مستلزم ایجاد رابطهی منطقی با جامعه و تلاش مشترك و دستهجمعیست، برحذر میدارد. پس آنجا كه هدفها بیسرانجام میمانند و تلاشها در بیهودگی پایان میگیرند، ضعف و حقارت، موجه و پیروز میشوند و احساس میشود كه شكست و نامرادی، سرنوشت مقدر انسان است و ستیز با آنچه مقدرشده، بیفایده است؛ برعكس، تلاش و پیكار بهخاطر تحقق هدفهای عالی انسانی هرگز شكست و دلسردی درپی نخواهد داشت زیرا در این رهگذر، شرط موفقیت، تنها وصول به هدف نیست، بلكه درك و احراز آن فضائل و ارزشهای معنویست كه فرد را به كوشش برمیانگیزد و تعالی شخصیت فرد، خود بالاترین پاداش و توفیقیست كه به این كوشش داده میشود.
سیمرغ
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه.
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم.
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه .
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن .آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم و بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم. الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد... .
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد…
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
پسر و دختر جوانی سوار بر موتور د ر دل شب میراندند
آنها عاشقانه یکدیگر رادوست داشتند
دختر: یواش تر برو من میترسم
پسر: نه، اینجوری خیلی بهتره
دختر: خواهش میکنم، من خیلی میترسم
پسر: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت
بذاری آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه
دختر: خوب باشه . حالا میشه یواش تر بری
پسر: باید بگی که دوستم داری
دختر: دوستت دارم حالا یواش تر برو
.
.
.
.
روز بعد واقعه ای در صفحه ی حوادث روزنامه ها به چاپ رسید
برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید
در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو
سر نشین زنده ماند و دیگری در گذشت
پسر جوان که از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود
بدون اینکه زن را مطلع کند کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند!!!
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …
مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!
***سلام دوست گلم***
_جهت ارتباط با ما و اعلام آمادگی برای همکاری با وبلاگ با ما در تماس باشید:
راه های ارتباط :
EMAIL:aliabbasy68@yahoo.com
ID : Eng_abbasy
امیدوارم لحظات خوبی رو در این وبلاگ سپری کنید
*دوستتون دارم و منتظر حضور گرمتون هستم *
تو نظرسنجی شرکت کن دیگه
ارسال شده در تاریخ : جمعه 3 / 1 / 1398برچسب:راه های,ارتباط,ما,و,شما,دوستان,گلم,عشق,زندگی,سلامت,عاشق,عاشقانه ها, :: 11:5 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
به وبلاگ زندگی همراه عشق خیلی خوش اومدی دوست گلم...
@#در صورت امکان از مرورگر فایر فاکس(FIRE FOX) برای باز کردن وبلاگ استفاده کنید تا به صورت مطلوب از وبلاگ دیدن کنید.با تشکر#@
|
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
درعصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار !
خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو !
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ،
... ... کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام !
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو !
حریر غمش را کنار بزن ! مرا می یابی... :(
تبادل لینک هوشمند ابتدا ما را با عنوان زندگی همراه عشق و آدرس 2nyabaeshg.mahtarin.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.
|