هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و…
گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟
لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟
دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق…
برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید!
ادامه مطلب...