|
گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد . ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت . اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
دوستان گلم امیدوارم خوشتون اومده باشه
گفته هایی بسیار ارزشمند از زبان چارلی چاپلین:
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد...
امیدوارم که تک تک این جملات رو برای خودمون الگو کنیم و با عشق زندگی کنیم.
پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !
یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین میانداخت و هی میگفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !
چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم و در حالیکه او گریه میکرد ، من میخندیدم ! نمیدانم چرا ؟!
هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !
نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان ! بنده خدا سر شب یک کتک مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد که شیشه همسایه را نشکند و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!
دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر چندین و چند منفی انضباط گرفتم ! البته به محض اینکه به اخلاق ایشان آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !
هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد ( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!
بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک کاردانیام را که هنوز نیمیاز واحدهایش مانده بود تا پاس شود ، به من داد !!!!
بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند باید یک شغل پردرآمد داشته باشی . رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ، گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!
سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون که در ترشی قرار داشت ! قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری و عقد و بله برون و ... رو گذاشتیم !
چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا که میخواست بره کلاس اول ، دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا میخوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !
شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم و حالا باید دندان مصنوعی میخریدم . به علت اینکه حقوق بازنشستگی ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمیداد ، دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !
هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ، پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمیدادند
هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !
نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ، زیادی حرف میزدند و فردای همین حرفهای زیادی بود که به طور نا بهنگامی خدا بیامرز شدم !!!
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند
آیا معتقدید زندگی پر از آشوب و نا امنیست؟ آیا اوضاع اجتماعی سیاسی و اقتصادی به هم ریخته است؟ و دنیا جای امن و راحتی برای زندگی كردن نیست؟ در این صورت حتما درونتان هم پر از آشفتگی و احساس عدم امنیت است .
حتما تا كنون كنار دریا بوده اید یا حد اقل در تلویزیون دیده اید .... وقتی دریا آرام و بدون موج است خیلیها برای شنا كردن به آب میزنند ... هم لذت می برند و هم احساس امنیت و آرامش دارند.
اما وقتی دریا طوفانی و خروشان می شود چطور ؟ چند نفر جرات به آب زدن دارند ؟ اینجاست كه موج سواران پدیدار میشوند ... آنها بر امواج خروشان دریا سوار میشوند و با موجها حركت میكنند ...همان موجی كه یك فرد عادی را در خود فرو میبرد و نابود می سازد یك موج سوار را بالا می برد و او را غرق لذت و شادی می کند .
موج سواران هنگامی كه دریا آرام است با لذت در دریا شنا می كننند و هنگامی كه طوفانیست بر فراز امواج سواری میكنند. اما افراد عادی فقط تحمل دریای آرام را دارند هرچند از تماشای امواج لذت می برند اما خود جرات روبرو شدن با آن را ندارند ....
اینها همانهایی هستند كه رمانها و فیلمهای هیجان انگیز را كه پر از ماجرا جویی و خطر است بسیار دوست دارند . اما خود جرات حتی قدم زدن زیر باران را ندارند.
حال به اطرافتان نگاه كنید و ببینید چه كسانی در اوضاع به ظاهر آشفته ی اجتماعی و اقتصادی و غیره به جای شكوه و ناامیدی و فرار سوار بر تخته موج بر فراز مشكلات زندگی حركت می كنند همان مشكلاتی كه افراد عادی را در هم می شكند و فرو می برند برای آنها ابزار موفقیت و صعود می شود (هرچند بعضی ها هم در این شرایط برای بالا رفتن یا بالا ماندن پابر روی دیگران می گذارند و آنها را له می كنند)
به یاد داشته باشیم كه همان طوفانی كه یك نهال را از ریشه می كند برای یك درخت تنومند نوازشی بیش نیست ...
پس باید بزرگ شد و رشد كرد مانند درخت ...
سعی کنیم اگر حتی شکست هم خوردیم،شکست را برای خودمان پلی قرار دهیم برای رسیدن به پیروزی...
معیار های بزرگی برای خودت در نظر بگیر،تو لیاقت بهترین ها رو داری.
برای به دست آوردن آنچه که خواهان آن هستی تلاش کن.وهرگز به کمتر از آن قانع نشو. به خودت ایمان داشته باش. مهم نیست چه چیزی را انتخاب کرده ای،در فکرت همیشه پیروز باش.
به این ترتیب هیچ وقت بازنده نخواهی بود.به سرنوشت خود فکر کن.
اگر راهی را به اشتباه رفتی نگرانی به دل راه نده.چون آنچه مهم است تجربه ای است که آموخته ای.
همه آنچه را که در خور توست با خود همراه کن،تا به همه آنچه که در توان توست تبدیل شوی. تا اوج ابرها پرواز کن و بگذار رویاهایت تو را آزاد کنند
ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 23 / 7 / 1390برچسب:تو, حتما, میتونی,,,خودتو, باور, داشته, باش,تو حتما میتونی,,,خودتو باور داشته باش, :: 7:56 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
هرگز مغرور نشو
برگها وقتی می ریزن که فکر می کنن طلا شدن !
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت مطلب میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عموجان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت:...
چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی. رعیت گفت: قربان من به این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست.
ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 22 / 7 / 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان شیرین,داستان خواندنی,داستان, عتیقه, فروش, و ,رعیت, داستان عتیقه فروش و رعیت, :: 12:35 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
همه افراد دوست دارند تا از اعتماد به نفس کافی در کارها برخوردار باشند و مسیر های موفقیت را به آسانی طی کنند. همه والدین در اولویت خواسته های تربیتی خود کودکانی با اعتماد به نفس را خواستارند و در راس توانمندی های شخصی هر انسان، اعتماد به نفس است که جلوه بارزی را از خود نشان می دهد. لذا جا دارد که اطلاعات خود را در این زمینه هر چه غنی تر و پر بار تر سازیم.
نکته های زیر می تواند به موفقیت بیشتر شما کمک کند آنها را جدی بگیرید:
1- در به انجام رساندن کارهای مهم و کارهایی که جبران آن مشکل است، از تمرکز و دقت حواس بیشتری کمک بگیرید. با توجه به این ضرب المثل پارچه را دوبار اندازه بگیرید و یک بار ببرید در به انجام رساندن کارهایی که امکان تکرار یا جبران ندارند، بیش از مابقی کارها دقت داشته باشید.
2- کودکان خود را نزد دوستانشان و در جمع اقوام تنبیه نکنید و با شرح دادن اشتباهات آنان در جمع، خجالت زده و شرمنده نکنید.شما می توانید او را به گوشه ای برده و مسئله را به او متذکر شوید در این صورت او خود نیز احترامی را که به او گذارده اید متوجه خواهد شد.
3- اگر هر چه سعی می کنید ولی به مقصدتان نمی رسید، قدری تأمل کنید و از زاویه جدیدی به خواسته هایتان بنگرید، شاید درهای جدیدی به سوی شما گشوده شود.خود را عادت دهید که تفکری واگرا نسبت به مسایل داشته باشید و به راه حل های مختلف بیاندیشید.
4- لیستی از مواردی که در زندگی تان وجود دارد و برایتان آزاردهنده است را تهیه کنید و با بررسی علل به وجود آمدن آنها به مقابله با آنان بپردازید.
5- در برابر افراد پیر و مسن بیشتر احساس مسئولیت کنید، یادتان باشد آنان حساس و شکننده هستند و نباید با خشونت و بدخلقی از رفتارهایی که شاید در سن و سال آنها طبیعی است، ایراد بگیرید و اعتماد به نفس آنها را از بین ببرید.
وقتی که مسئولیتی را به عهده کودکان خود می گذارید، از دور آنها را کنترل کنید و طوری کمک شان کنید که خود را ناتوان احساس نکنند.
اگر هر چه سعی می کنید ولی به مقصدتان نمی رسید قدری تأمل کنید و از زاویه جدیدی به خواسته هایتان بنگرید.
6- وقتی در جمع دوستان قرار دارید، سعی کنید به همه توجه نشان دهید و فقط یک یا چند نفر را مخاطب قرار ندهید.
7- وقتی در یک مجموعه کار می کنید، تنها مهم نیست که خودتان خوب و بی نقص باشید. در نظر داشته باشید حتی اگر یک نفر هم در جمع درست کار نکند، باز نتیجه کاملاً مطلوب حاصل نمی شود. پس برای حصول به نتیجه دلخواه، در حرکت های گروهی به افراد ضعیف بیشتر توجه کنید و با همسو کردن آنان با گروه، موفقیت جمع را تضمین کنید.
8-تصور نکنید همیشه نرمش و مهربانی مشکل گشا است. بر عکس گاهی در برخوردهای اجتماعی لازم است با جدیت و قاطعیت روی خواسته خود پافشاری کنید تا به شما اجحاف نشود.
9- اگر اطرافیان شما همه سعی خود را انجام داده اند، اما نتوانسته اند از عهده مسئولیتی که شما به آنها داده اید بربیایند، نگذارید تلاششان را بیهوده تلقی کنند و با تشکر از تلاش آنان روحیه شان را تقویت کنید.
10- در گردهم آیی های دوستانه اگر کسی در مورد موضوعی اظهار نظر کرد یا بر خلاف سلیقه شما سخنی به میان آورد، با انتقادهای تند و گزنده او را خجالت زده نکنید، از یاد نبرید انتقاد سازنده با توهین متفاوت است.
11- انتخاب های خود را بر مبنای واقعیت و نیازتان انجام دهید، نه از روی اشتیاق های تند وگذرا.
12- به ظاهر و سلیقه شخصی دیگران بی احترامی نکنید. و به دیگران کمک کنید تا ویژگی های شایسته خود را آشکار کنند.
13- یاد بگیرید در مواقع ضروری بدون خجالت "نه" بگویید.
14- وقتی عصبانی هستید، در مورد هیچ کس و هیچ چیز تصمیم نگیرید.
15- دوستان واقعی شما سرمایه های پرارزشی هستند، آنها را حفظ کنید و به دلیل کدورت های بی اهمیت و بی ارزش ارتباط خود را با آنها قطع نکنید.
16- گاهی تحمل فشار روحی حاصله از کارهای نیمه تمام و معوقه از سختی انجامشان دشوارتر است. برای رهایی از عذاب وجدان، از همین لحظه تصمیم بگیرید، برنامه ریزی کنید و با اتمام رساندن این گونه کارها به خود آرامش هدیه کنید.
17- به قابلیت های خود ایمان داشته باشید. به خاطر بسپارید حتی یک توانمندی در جای خود مفید و کارگشا است و قابل توجه.
دوستان گلم امیدوارم از این مطلب نهایت استفاده رو ببریم
صرفنظر از فاصلهای كه والدین با فرزندانشان دارند ، اما باز هم شرایطی پیش میآید كه والدین متوجه اشتباهاتی در جوانانشان میشوند كه انتقاد از آنها امری بدیهی میشود.
جوانی دوران شیرین و البته سرنوشتسازی برای همه آدمها محسوب میشود. وقتی به دنیای یك جوان نگاه میكنی با كولهباری از دغدغههای متعدد مواجه میشوی. پدرها و مادرها در مدیریت این دوران از زندگی فرزندشان به واقع نقشی محوری بازی میكنند و به نوعی جهت دادن به این دغدغههای جوانان تا حد زیادی بر عهده والدین است.
صرفنظر از فاصلهای كه والدین با فرزندانشان دارند و البته تاكید میكنیم كه باید با اتخاذ راهكارهایی این فاصله به نوعی كم شود، اما باز هم شرایط و موقعیتهایی پیش میآید كه والدین بر پایه تجربهای كه دارند، متوجه اشتباهاتی در جوانانشان میشوند كه انتقاد از آنها امری بدیهی میشود.
برای این که تذکر و موعظه شما در سازندگی جوان موثر باشد، ضروری است نکاتی را رعایت کنید:
* انتقادات باید منصفانه باشند : این جمله را قطعا همه ما به دفعات شنیدهایم كه پدر و مادر خیر و صلاح فرزندانشان را میخواهند، اما مگر پذیرفتن این اصل كافی است؟ قطعا پاسخ این سوال منفی است. چرا كه مفهومی كه همه ما به عنوان خیر از آن تلقی میكنیم تقریبا یکسان است،ولی روش رسیدن به آن می تواند کاملا متفاوت باشد. تصور كنید كه مادری از انتخاب همسر آینده دخترش كه در دانشگاه همكلاس اوست ناراضی است و با این دیدگاه كه خیر و صلاح دخترش را میخواهد، سعی میكند او را از انتخابش منصرف كند و ابتدا با یك انتقاد و سپس با اعمال فشار روانی به مقاصدش میرسد. در واقع مادر گمان میكند كه به صلاح دخترش فكر میكند و نه چیز دیگری، اما همه ما قطعا میدانیم وی سخت در اشتباه است.
پس نتیجه میگیریم كه در قدم اول انتقادها باید اصولی و منطقی و از همه مهمتر منصفانه باشد. ما به عنوان پدر و مادر باید این واقعیت را بپذیریم كه زمانه كاملا تغییر كرده و ایدهآلهای جوان امروز با دوران جوانی ما كاملا متفاوت است و نمیتوانیم همه دیدگاههای خودمان را به عنوان راههای طلایی به جوانانمان دیكته كنیم و از آنها تنها اطاعت بیچون و چرا طلب كنیم.
*در انتقاد کردن، مواظب شخصیت جوانتان باشید : در انتقاد هرگز شخصیت جوان را زیر سوال نبرید، بدین معنا كه اگر مرتكب فعلی اشتباه شده دلیلی ندارد كه شخصیت و شعور وی كوچك شمرده شود و با رفتاری خشن وی را محكوم كرده و شخصیتش را پیش بقیه اعضای خانواده خرد كنی.
همچنین از مقایسه جوانمان جدا پرهیز كنیم. بزرگترین سرمایه جوانان غرورشان است و هرگز نباید با یك مقایسه ساده غرور وی را خدشهدار كنیم. باید بپذیریم كه فرزندمان در حقیقت یك شخصیت مستقل از همه جوانان عالم است و باید با او مستقل از همه آدمهای دیگر برخورد كنیم، چرا كه فرزندمان جزئی از وجود خودمان است.
با دادن اعتماد به نفس، به جوانان شجاعت دهید و حل مشکلات را در نظر ایشان راحت و ممکن سازید و با اعطای اعتبار و عزت و کرامت بر روحیه شان بیفزایید.
*سعی کنید در جمع دوستان به جوان تذکر ندهید : در انتقاداتتان تنها باشید و سایر اعضای خانواده را وارد موضوع نكنید. اینكه به طبع شما هر كسی به خودش اجازه دهد كه جوان را مورد نصیحت و پند قرار دهد برای جوان دشوار است و به همین دلیل هم هرگز انتقاداتتان كارساز نخواهد بود، چه بسا سبب شرمندگی و شکستن غرور و ایجاد عقده در او می شود. بنابراین برای این که موعظه و پند، مفید باشد، باید به دور از حضور جمع و با زبان نرم و مهربان صورت پذیرد تا لجاجت جوان را به دنبال نداشته باشد.
*بکوشید خود، الگوی عمل آن چیزی باشید که مورد توجه و نظر شماست : نیکوست که فرد موعظه کننده خود، نمونه کاملی از محتوای پند و اندرز خویش باشد و به عبارت دیگر، خود نیز به آنچه به دیگران سفارش می کند، عامل باشد.
*از در دوستی و محبت وارد شوید تا جوان با علاقه و آسودگی خاطر بیشتر به موعظه شما گوش دهد و احساس امنیت کند.
*برای این که توجه جوان به سوی شما و سخنانتان جلب شود، نخست ارزش ها و نکات مثبت او را با احترام بازگو کنید. مثلا بگویید شما کسی هستی که در امتحان سراسری رتبه آن چنانی کسب کردی، پشتکار و استعداد درخشان شما ستودنی است. ازاین رو، سزاوار نیست در کلاس شرکت نکنی یا نمره کم بگیری.
*شفقت و خیراندیشی موعظه گر، با موعظه اش نمودار است و از تذکر آمرانه پرهیز شود و به صورت تبادل نظر و رهنمود خواستن، صحبت شود. صبورانه به حرف هایش گوش فرا دهید و بدون تحقیر نظر و افکارش (هر چند ناپسند باشد) به اندیشه اش جهت داده شود.
*دیدگاه های خود را به گونه ای بیان کنید که جوان در گفت و گو با شما، احساس نکند شما می خواهید نظر خودتان را بر او تحمیل کنید : چنانچه به صورت غیر مستقیم موعظه کنید، قطعا سازنده تر و دارای نتیجه بهتری خواهد بود. چه بسا، موعظه ای که با یک اشاره و یا در قالب کلمه و عبارتی کوتاه و کلیدی (در صورت دارا بودن شروط لازم) بیشتر از پند و اندرزهای طولانی و خسته کننده مفید و موثر باشد.
*جایگاه و ویژگی های خاص او را برایش تعیین کنید تا با انگیزه و شتاب بیشتری در مسیر شکوفایی استعدادها و توانمندی هایش گام بردارد. مثلا بگویید: در شان شما نیست که وقت اذان یا زمان امتحان، سرگرم بازی رایانه باشی
*به فردی باید پند و اندرز داد که پندپذیر باشد و در موقعیتی به او پند دهید که از نظر روانی آمادگی آن را داشته باشد.
به اعتقاد بسیاری از روانشناسان وقتی از كسی انتقاد میكنی گویی شخصیت وی را جراحی میكنی، پس قبول كنید در نگاه اول هیچكس از انتقادكردن خوشش نمیآید، بنابراین هرگز در انتقاد از جوان به شخصیت وی یورش نبرید و تنها همان مورد خاص را كالبدشكافی كنید و مورد بحث و بررسی قرار دهید
*موعظه باید رسا و بلیغ باشد و از شرایط بلیغ بودن موعظه این است که سنجیده و بجا و متناسب با وضعیت فکری و حساسیت های روحی جوان باشد.
هنگامی که آنجلینا فقط 15سال سن داشت، تازه شروع به مراقبت و نگهداری از خواهر و برادرش کرده بود.
او در واقع در نهایت گذشت و فداکاری، زندگیاش را برای خواهر و برادرش قربانی کرد، زیرا برای نگهداری از آنها مجبور به ترک تحصیل و مدرسه شد و همچنین برای امرار معاش بهعنوان پیشخدمت در خانههای گوناگون به انجام کار پرداخت زیرا آنها پدر و مادرشان را از دست داده بودند و او فرزند بزرگ خانواده بود و باید خواهر و برادر کوچکش را بزرگ میکرد. برای گذران زندگی نیاز به پول داشت تا بتواند از این طریق نیازهای خود و خواهر و برادرش را برآورده سازد.
سالها پشت سر هم سپری شد و خواهر و برادر آنجلینا بزرگ شدند و ازدواج کردند، در حالی که آنجلینا مجرد و تنها ماند. بعد از گذشت چند سال، هنگامی که خواهر و برادرش صاحب فرزند شدند، شروع به تماس گرفتن و یافتن آنجلینا کردند تا از او بخواهند از فرزندانشان نگهداری و مراقبت کند. در همین زمان بود که آنجلینا از یکی از خواستگارانش خوشش آمده بود اما مطمئن نبود که بتواند بهصورت جدی با او بماند و زندگی کند زیرا او توانایی «نه» گفتن به خواهر و برادرش را نداشت و میخواست که از فرزندان آنها مراقبت کند و بیشتر دوست داشت برای خواهرزاده و برادرزادهاش نقش یک مادر را بازی کند و زندگیاش را برای نگهداری از خواهر و برادرش و سپس فرزندان آنها پیشکش کند
همچنین خواهر و برادر آنجلینا خواستار آن بودند که همه چیزهایی را که از پدر و مادرشان به آنها ارث رسیده بود برای خودشان بردارند و هیچچیزی به آنجلینا ندهند. آنجلینا نیز بعد از شنیدن این حرف آنها نتوانست عصبانیتش را کنترل کند و به آنها گفت که میتوانند همه وسایل و لوازمی که از پدر و مادرشان به آنها ارث رسیده برای خودشان بردارند؛ آنجلینا از سهم خودش گذشت. آنجلینا همچنین پی برده بود که باید برای «نه» گفتن به خواستههای خواهر و برادرش، یک تصمیم اساسی و محکم بگیرد و زمانی که آنها از آنجلینا میپرسند که حاضر است از فرزندانشان نگهداری کند یا خیر، با قدرت و بلافاصله به آنها جواب منفی دهد.
سرانجام آنجلینا موفق شد با مردی که دوست داشت و خواستگار قدیمیاش بود، ازدواج کند و رؤیایی که همیشه در سر داشت مبنی بر اینکه خانواده مستقلی داشته باشد، تحقق یابد و قدرت و توانایی این را پیدا کرد که درخواستهای خواهر و برادرش را با گفتن یک «نه» ساده، رد کند و کارهایی که علاقهای به انجام آنها ندارد را به اجبار و با قرار گرفتن در رودربایستی، انجام ندهد. آیا شما نیز مانند آنجلینا هستید و از «نه» گفتن به دیگران هراس و وحشت دارید؟
چگونه «نه» بگوییم
برای اینکه یاد بگیرید چگونه به مردم و خواسته هایشان «نه» بگویید، مواردی که در زیر عنوان شده را بخوانید و از آنها به درستی و با دقت استفاده کنید:
به آرامی شروع کنید: شما میتوانید مانند هر مهارت دیگری در زندگی بیاموزید که به دیگران «نه» بگویید. آموختن این مهارت میتواند کسبکردنی و قابل توسعه و بسط باشد و به مرور زمان میتوانید بیاموزید که به راحتی به دیگران «نه» بگویید و بدانید که چگونه کاری که دوست ندارید انجام دهید را بهصورت کاملا مودبانه نپذیرید و رد کنید. آن دسته از افرادی که معمولا به دیگران بله میگویند و خواستههایشان را میپذیرند، استرس و فشار بیشتری را نسبت به افراد دیگر متحمل میشوند.
از موقعیتتان مطمئن باشید: شما باید به موقعیتی که در آن قرار دارید، اطمینان داشته باشید. اگر مطمئن نباشید، بهصورت کاملا آشکار و واضحی در بدن، زبان، صدا و رفتار و کردار شما مشخص خواهد بود و این عدماطمینان باعث ایجاد ضعف و سستی در رفتار و کردارتان خواهد شد.
بر احساس افسوس و تأسفتان غلبه کنید: ممکن است شما از دیگران بترسید و این افراد باعث ایجاد عصبانیت در شما شوند، زیرا کاری که از شما خواستهاند تا آن را انجام دهید، نپذیرفتهاید و جواب رد به آنها دادهاید. نه گفتن الزاما به این معنا نیست که اشخاص دیگر از دست شما ناراحت و عصبانی میشوند، بلکه بسیاری از مردم مسئولیتهایی که در زندگی بر عهده شماست را درک میکنند و میفهمند و به همین دلیل است که بسیاری از افراد، پذیرفته نشدن خواستهشان از طرف شما را به دل نمیگیرند و ناراحت نمیشوند. فراموش نکنید که اول از همه شما باید از خودتان مراقبت کنید زیرا اگر شما نتوانید از خودتان مراقبت کنید و نیازهایتان را برآوردهسازید، چگونه میتوانید از فرد دیگری نگهداری کنید؟
به خوشبختی و سعادت خودتان فکر کنید: سعی نکنید با خرج کردن از سعادت و خوشحالی خودتان، دیگران را خوشحال کنید. ممکن است در زندگیتان در مواقعی، بعضی کارهایی را که دوست ندارید انجام دهید، فقط و فقط برای اینکه دیگران را خوشحال کنید، انجام دهید. اگر شما همیشه سعی کنید به جای اینکه خودتان را خوشحال کنید، دیگران را شادسازید، آسیب و صدمه جدیای بهخودتان وارد خواهید کرد.
از رویارویی و برخورد کردن با دیگران نهراسید: بسیاری از مردم که با گفتن «نه» به دیگران مشکل دارند، توانایی رویارویی و برخورد با دیگران را ندارند و میخواهند از استرسی که ناشی از نپذیرفتن خواسته دیگران است، دوری گزینند. شجاع و باشهامت باشید و در مواقع ضروری به خواستههای دیگران جواب «نه» بدهید.
موضوع بحث را عوض کنید: اگر شخصی برای اینکه شما خواستهاش را انجام دهید، اصرار و پافشاری کرد و با سماجت خواستهاش را با شما در میان گذاشت، به سادگی برای مدت کوتاهی سکوت کنید تا زمانی که او احساس کند شما از سماجت و پافشاری او به تنگ آمده و خسته شدهاید، سپس موضوع بحث را کاملا عوض کنید و در رابطه با موضوع دیگری که هیچ ربطی به خواسته او ندارد، صحبت کنید. بعد از آن میتوانید سریعا مکالمهتان را قبل از اینکه خشم و غضبتان از بین برود و خواسته او را قبول کنید، به پایان برسانید.
روزی از روزها، پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند. پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند تا دانه رشد کند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند. پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد. پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بی فایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد. بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند. پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: پس گیاه تو کو؟ پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد... در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد! همه جوانان به این انتخاب پادشاه اعتراض کردند. پادشاه روی تخت نشست و گفت: این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند. پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهی نیاز دارند که در عین راستگویی و درستکاری با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ریا کارانه ای بزند!
یارو کفه دستش میخاره میگه پول داره میاد، گوشش میخاره میگه دارن پشتم حرف میزنن، کفه پاش میخاره میگه پول داره میره، کثیفی بابا جون کثیفی، برو حموم !
++++++++++++++++++
اددا بابا دد
ای ی ی ی
قاقا
ا ا ا ا ا
…
…
…
ببخشید! گوشیم دست بچه بود!
++++++++++++++++++
دیکتاتور کیست؟
.
.
.
دیکتاتور اون بچه 2 سالست که 20 نفر مجبورند به خاطر اون کارتون نگاه کنند!
++++++++++++++++++
وقتی کسی به شما میگه احساس بدبختی میکنه ، به آرامی دستش رو بگیرید ، بغلش کنید و بهش بگید : " ای بابا ، حالا کجاشو دیدی.
++++++++++++++++++
وقتی وارد دلم شدی احساس کردم آتش در وجودم شعله ور شد
…
…
…
ای فلفل!
++++++++++++++++++
مسلمان نیست کسی که روی مودم وایرلسش پسوورد میگذارد و همسایهاش شب بدون اینترنت میخوابد.
++++++++++++++++++
یه پیچ رو هر چقدر سفت کنی ، موقع باز کردن ، همونقدر باید زور بزنی ..
حالا هی منو بپیچون .. به موقش برات دارم.
++++++++++++++++++
همیشه یکی از بزرگترین گره های زندگیم,
گره سیم هدفونم بوده
++++++++++++++++++
گشت ارشاد به دخترا:
دختره کجا میری؟
میرم به آرایشگاه، مو رنگ کنم، فرنچ کنم، برنز کنم، خوشگل بشم بعد میام تو منو بگیر.
++++++++++++++++++
خواستم جونمو فدات کنم ، باخودم گفتم چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟!!!!
++++++++++++++++++
تا عشق و امیدت هست نترس / در قلب تو تا شور و صفا هست نترس / هروقت به تو زخم زبان هم بزنند / وقتی که پماد آلفا هست نترس.
++++++++++++++++++
بهترین وام دنیا بوسه است چون هم گرفتنش حال میده هم پس دادنش ( وام میخوای؟)
++++++++++++++++++
سعی کن تو زندگیت امیدوار باشی هیچوقت حسرت چیزایی رو که نداری نخور مثل عقل ، شعور ، انسانیت ، فهم ، تیپ ، قیافه ...
++++++++++++++++++
صداتو میخوام نه برای لطافتش برای اینکه روی وانت داد بزنی نون خشکیه!
++++++++++++++++++
مشترک گرامی به علت نداشتن حضور ذهن از سرکار گذاشتن شما معذوریم!!!
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني چشم به پير مرد بيمار دوخته بود نگاهي انداخت.
پير مرد قبل از اينکه از هوش برود مدام پسر خود را صدا ميزد.
پرستار نزديک پير مرد شدو آرام در گوش او گفت:" پسرت اينجاست او بالاخره آمد."
بيمار به زحمت چشمانش را باز کردو سايه ي پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکتر ها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پير مرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشمانش را بست.
پرستار از تخت کنارکه دختري روي آن خوابيده بود يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند.بعد از اتاق بيرون رفت.در حالي که مرد جوان دست پير مرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد .
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه هاي اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و گفت:"ببخشيد اين پير مرد چه کسي بود؟؟"
پرستار با تعجب گفت:"مگر او پدر شما نبود؟"
مرد جوان گفت:"نه ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را ديدم."بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد:"پس چرا همان ديشب نگفتيد که پسرش نيستي؟".
مرد جوان پاسخ داد:" فهميدم که پير مرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند ولي او نيامده بود.آن لحظه که دستم را گرفت فهميدم که او آنقدر بيمار است که نميتواند مرا از پسرش تشخيص بدهد . من ميدانستم که او در آن لحظات چه قدر به من احتياج دارد.....".
قدر پدر خودمان را بدانیم...
ارسال شده در تاریخ : شنبه 19 / 7 / 1390برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان شیرین,داستان خواندنی,قدر ,پدر ,خودمان ,را ,بدانیم,قدر پدر خودمان را بدانیم,,,, :: 9:47 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
شما کدوم یکی رو سوار میکردین؟؟؟!
در انگلستان قرون وسطی و در قرن یازدهم میلادی ,در شهر کاونتری ,لئوفریک ,ارل مرسیا ,دوک کاونتری مالیات سنگینی را برای مردم تعیین کرده بود همسر دوک کاونتری انگلیس زنی از طبقات ممتاز جامعه و در عین حال خیلی محبوب و محترم بود.
وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد .
اصرار زیادی به شوهرش کرد تا مالیات را کم کند ولی شوهرش که دخالت زن را در امور حکومتی خود بر نمی تافت,از این کار سرباز می زد.
سرانجام دوک کاونتری به شرطی قبول کرد که مالیات ها را کاهش دهد که بانو گادایوا برهنه دور تا دور شهر را بگردد ,او تصور میکرد که همسرش با شنیدن این شرط برای همیشه عطای مداخله در امور سیاست و مملکت داری را به لقای آن ببخشد ولی دوک هرگز فکر نمیکرد که همسرش شرط را پذیرفته و به اجرا بگذارد .
خبرش در شهر می پیچد، در روز موعود گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش فقط موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترام این زن مهربان آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها را هم بستند.
بانو گادایوا تمام شهری را که در آن پرنده پر نمیزد پیمود و برای دوک کاونتری چاره ای جز برداشتن بار مالیات های گزاف از دوش مردم,باقی نماند.
در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گادایوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.
Godgifu یا Godgyfu به معنی «هدیهای از جانب خدا» یک نام قدیمی انگلیسی است و واژهٔ Godiva لاتینشدهٔ آن است.
از زرتشت سوال کردند........
زندگی خود را بر چند اصل استوار کردی؟
فرمودند:
1- دانستم کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.
2- دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم .
3- دانستم که رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم.
4- دانستم پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم...
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود.
از این داستان خیلی راحت میشه نکته مهمی رو آموخت...
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
***تولد امام رضا (ع) رو به تمام مسلمانان و به خصوص شیعیان جهان تبریک میگم***
1-سلام دادن را تو آغاز کن زیرا سلام موجب اطمینان طرف مقابل می شود.
۲-تبسم کن زیرا تبسم طرف مقابل را سحر می کند و قلبش را می نوازد.
۳-به طرف مقابل خود اهمیت ده و از او تقدیر کن و با مردم آنگونه برخورد کن که دوست داری با تو برخود کنند.
۴-در شادی های مردم شریک شو.
۵-نیازهای مردم را برآورده کن زیرا بدین ترتیب به قلبشان راه می یابی .نفس ها با برآورده کردن نیازها پر می شود .
۶-از لغزشها درگذر و در روح و روان خود تسامح نشان بده .
۷-در جستجوی شگفتی ها باش ودر پی آنها باش که باعث کسب دوستی و جذب قلوب می شود .
۸-در هدیه دادن بخیل نباش اگر چه قیمت آن کم باشد زیرا ارزش معنوی آن بیشتر از ارزش مادی است .
۹-دوست داشتن را به طرف مقابل اظهار کن زیرا کلمات دوست داشتنی به قلب ها نفوذ می کند .
۱۰-در پی نصیحت مردم باش بگونه ای که آبروی مخاطب نرود .
۱۱-با دیگران در حد توجه شان صحبت کن زیرا افراد میل دارند که در مدار توجه شان کسی با آنها گفتگو کند.
۱۲-خوشبین باش و بشارت را در دور و بر خود پخش کن .
۱۳-اگر دیگران کار خوبی انجام دادند از آنها تعریف کن زیرا ستایش در نفس اثر می گذارد اما در تعریف زیاده روی نکن .
۱۴-کلمات خود را برگزین تا جایگاه تو بالا رود زیرا کلمه ی نیکو بهترین وسیله برای نوازش قلبهاست .
۱۵-با مردم متواضع باش زیرا انسانها از کسی که احساس برتری می کند متنفر هستند
.
۱۶-در پی صید عیوب دیگران مباش بلکه به اصلاح عیوب خود مشغول باش .
۱۷-هنرسکوت را بیاموز زیرا مردم کسی را که به آنها گوش می دهد دوست دارند .
۱۸-دائره دانش خود را وسیع گردان و درهر روز دوست تازه ای بدست آور.
۱۹-تلاش کن که تخصص و توجهات خود را متنوع تر سازی ،این کار موجب آن میشود که هم دائره علم تو افزایش یابد و هم تعداد دوستانت .
۲۰-اگر کار خوبی برای شخصی انجام دادی منتظر عوض آن نباش .
*پدرم دوستت دارم*
پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:تو میتوانی مرا بزنی یا من تورا؟
پسر جواب داد:من میزنم
پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید
با ناراحتی از کنار پسر رد شد
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد شاید جوابی بهتر بشنود.
... ... پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی.
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی قوتم را با خود بردی
برای سلامتی همه ی پدرای دنیا دعا کنید
زانوهامو بغل كرده بودمو نشته بودم كنار ديوار
ديدم يه سايه افتاد روم
سرم رو آوردم بالا
... ... ...
نگاه كرد تو چشمام، از خجالت آب شدم
تمام صورتم عرق شرمندگي پر كرد
گفت:تنهايي
گفتم:آره
گفت:دوستات كوشن؟
گفتم: همشون گذاشتن رفتن
گفتي: تو كه مي گفتي بهترين هستن!
گفتم:اشتباه كردم
گفتي: منو واسه اونا تنها گذاشتي
گفتم:نه
گفتي:اگه نه،پس چرا ياد من نبودي؟
گفتم:بودم
گفتي:اگه بودي،پس چرا اسمم رو نبردي ؟
گفتم:بردم، همين الان بردم
گفتي:آره،الان كه تنهايي،وقت سختي
گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفي واسه جواب نداشتم)
-سرمو اينداختم پايين-گفتم:آره
گفتم:تو رفاقتت كم آوردم،منو بخش
گفتي:ببخشم؟
گفتم:اينقدر ناراحتي كه نمي بخشي منو؟ حق داري
گفتي:نه! ازت ناراحت نبودم! چيو بايد مي بخشيدم؟
تو عزيز تريني واسم،تو تنهام گذاشتي اما تنهات نذاشته بودمو نمي ذارم
گفتم:فقط شرمندتم
گفتي:حالا چرا تنها نشستي؟
گفتم:آخه تنهام
گفتي:پس من چي رفيق؟
من كه گفتم فقط كافيه صدا بزني منو تا بيام پيشت
من كه گفتم داري منو به خاطر كسايي تنها مي ذاري كه تنهات مي ذارن
اما هر موقع تنها شدي غصه نخور،فقط كافيه صدا بزني منو
من هميشه دوست دارم،حتي اگه منو تنها بزاري،
هميشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودي،منو فراموش كردي تو اين خوشي
اما من مواظبت بودم،آخه رفيقتم،دوست دارم
ديگه طاقت نياوردم،بغض كردمو خودمو اينداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط كردم
گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نكن كه تو خودم گم بشم
گفتم دوست دارم…
گفتم: داد مي زنم تو بهترين رفيقيييييييييييييييي
بغلت كردم گفتم:تو بن بست رفيقي
يك كلام،خدا تو بهتريني
اصل 90/10 را کشف کنید
این اصل، زندگی شما را دگرگون خواهد کرد
(یا حداقل، روش شما در عکسالعمل به مسائل را متحول خواهد کرد)
این اصل چیست؟
10% از زندگی، آن چیزی است که برای ما اتفاق میافتد.
و 90% از زندگی را خود شما با واکنشهایتان به امور تعیین میکنید.
این یعنی چه؟
یعنی
ما واقعا بر 10% از اتفاقاتی که برایمان میافتد هیچ کنترلی نداریم.
ما نمیتوانیم ماشین در حال سقوطی را از سقوط کردن بازداریم.
هواپیما ممکن است دیر برسد و تمام زمانبندیهای ما را به هم بریزد.
یک راننده دیگر ممکن است ما را در ترافیک اسیر کند.
ما بر این 10% هیچ کنترلی نداریم.
اما، 90% دیگر، فرق دارند.
90% بقیه را "شما" تعیین میکنید.
چگونه؟
با عکسالعملهایتان.
چراغ خطر را شما کنترل نمیکنید.
اما، شما میتوانید واکنش خود را به آن کنترل کنید.
اجازه ندهید مردم شما را احمق فرض کنند.
"شما" میتوانید واکنشهای خود را کنترل نمایید.
اجازه بدهید مثالی بزنم :
شما با خانوادهتان در حال صرف صبحانه هستید.
دست دخترتان به فنجان قهوه میخورد و فنجان روی لباس کار شما میریزد.
شما روی این اتفاق، هیچ کنترلی ندارید.
بعد چه اتفاقی میافتد؟
این، با واکنش شما تعیین میشود.
شما فریاد میزنید.
دخترتان را به خاطر ریختن قهوه، با خشونت سرزنش میکنید.
او شروع به گریه میکند.
بعد از سرزنش دختر، رو به همسرتان کرده و
او را به خاطر گذاشتن فنجان نزدیک لبه میز
مواخذه میکنید.
و یک درگیری لفظی پیش میآید.
با عصبانیت، به طبقه بالا رفته و لباستان را عوض میکنید.
به طبقه پایین برگشته، و دخترتان را میبینید که در حالیکه گریه میکند،
مشغول تمام کردن صبحانهاش است تا برای رفتن به مدرسه حاضر شود. او از سرویس مدرسه هم جا میماند.
همسرتان رفته، چون باید زودتر سر کارش میرسید.
شما به سوی ماشین میدوید تا سریعتر دخترتان را به مدرسه برسانید.
چون دیر شده، با سرعت 70 کیلومتر در ساعت، در جایی که حداکثر سرعت مجاز، 50 کیلومتر بر ساعت است میرانید
با 15 دقیقه تاخیر و پرداخت 60 دلار جریمه،
به مدرسه میرسید.
دختر شما، بدون خداحافظی، پیاده شده و به طرف ساختمان مدرسه میرود.
پس از رسیدن به محل کار، و با 20 دقیقه تاخیر،
متوجه میشوید که کیفتان را جا گذاشتهاید.
امروز بسیار بد شروع شد. اینطور که پیش میرود، به نظر میرسد بدتر و بدتر شود.
به هرحال منتظر میمانید تا به خانه برسید.
و به خانه که میرسید، متوجه اشکالی در رابطه همسر و
دخترتان با خود میشوید.
چرا؟
به خاطر رفتاری که صبح انجام دادید.
الف) آیا قهوه باعث شد؟
ب) آیا دختر کوچک باعث شد؟
ج) آیا پلیس باعث شد؟
د) آیا "شما" باعث شدید؟
جواب، گزینه " د" است.
شما هیچ کنترلی بر اتفاقی که برای فنجان قهوه افتاد نداشتید.
اما چگونگی واکنش شما در آن 5 ثانیه
باعث پدید آمدن آن روز بد شد.
این چیزی است که آن روز، میتوانست و میباید اتفاق میافتاد:
قهوه روی لباس شما میریزد.
دخترتان بغض میکند.
شما به ملایمت میگویید:
"اشکالی نداره عزیزم، فقط از این به بعد بیشتر دقت کن"
سریع، یک حوله برمیدارید و به اتاق بالا میروید، لباستان را عوض میکنید.
کیفتان را برمیدارید، میروید طبقه پایین. از پشت پنجره، دخترتان را میبینید که سوار سرویس مدرسهاش میشود.
او برمیگردد و برای شما دست تکان میدهد.
شما 5 دقیقه زودتر، با سلامی شادمانه به همکاران، از راه میرسید.
تفاوت را احساس میکنید؟
دو سناریوی متفاوت
هر دو با یک شروع
و هر کدام، با پایانی متفاوت
چرا؟
به خاطر نوع واکنش شما.
شما، واقعا بیش از 10% بر چیزی که
در زندگیتان اتفاق افتاد، کنترل نداشتید.
90% بقیه، با واکنش شما مشخص شده است.
در اینجا چند روش برای به کار بستن اصل 90/10 را میآوریم:
اگر کسی، علیه شما چیزی گفت،
مانع نشوید.
اجازه بدهید آتش حملاتش خاموش شود.
شما نباید اجازه بدهید که نظرات منفی
روی شما تاثیر بگذارد.
و بهترین عکسالعمل را انجام دهید تا روزتان خراب نشود.
یک عکسالعمل اشتباه، ممکن است منجر به از دست دادن یک دوست،
اخراج شدن، یا به شدت عصبیشدن شود.
اگر کسی در ترافیک راه شما را ببندد، عکسالعمل شما چیست؟
آیا تعادلتان را از دست میدهید؟
یا به فرمان میکوبید؟ (یکی از دوستان خود من، فرمانش به همین خاطر کج شده بود)
آیا ناسزا میگویید؟ یا آمپر میچسبانید؟
چه کسی نگران است اگر شما 10 ثانیه دیرتر به سر کار برسید؟
چرا اجازه میدهید ماشینهای دیگر باعث شوند رانندگی شما خراب شود؟
اصل 90/10 را به خاطر بیاورید،
و اصلا نگران نباشید.
به شما گفتهاند که شغلتان را از دست خواهید داد.
چرا آزرده و بیخواب شدهاید؟
این مشکل حل خواهد شد.
این انرژی و وقتی که صرف نگرانی میکنید را
صرف یافتن یک کار جدید کنید.
هواپیما تاخیر دارد. و این باعث میشود که زمانبندی امروز شما فشردهتر شود.
چرا ناراحتی خود را سرِ خدمه پرواز خالی میکنید؟
او بر آنچه پیش میآید، کنترلی ندارد.
از زمانتان برای مطالعه، یا شناختن بقیه مسافران استفاده کنید. چرا عصبانیت؟
این کار، وضع را خرابتر خواهد کرد.
اکنون شما اصل 90/10 را میدانید.
آن را به کار بگیرید تا از نتایج آن شگفتزده شوید.
امتحان آن ضرری ندارد.
اصل 90/10 فوقالعاده است.
افراد اندکی این اصل را میدانند و آن را به کار میگیرند.
نتیجه؟
خودتان آن را به چشم خواهید دید!
میلیونها انسان از مهار نکردن استرس،
بلایا، مسائل و سردرد
رنج میبرند.
همه ما باید اصل 90/10 را درک کرده،
و آن را به کار ببریم.
آن اصل میتواند زندگی شما را تغییر دهد!
فقط نیروی اراده لازم است تا خود را مجاب کنیم
و تمرین بیشتری داشته باشیم.
به طور قطع، هر کاری که ما انجام میدهیم، بخشیدن، صحبت کردن، یا حتی فکر کردن، مانند بومرنگ هستند
چون آنها به سوی ما بازمیگردند ...
اگر میخواهیم چیزی دریافت کنیم، میبایست اول یاد بگیریم که ببخشیم ...
ممکن است با دستان خالی از دنیا برویم،
اما قلب ما از عشق لبریز خواهد بود ...
و کسانی که عاشق زندگی هستند نیز،
این احساس در قلبشان حک شده است.
با بکار گیری این اصل از زندگی لذت ببرید
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احساسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان
پاورقی، پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن
ارسال شده در تاریخ : شنبه 12 / 7 / 1390برچسب:همیشه, چیز, بدتر ,از ,آن, چیزی, که ,اتفاق, افتاده ,نیز ,می تواند, رخ دهد!,همیشه چیز بدتر از آن چیزی که اتفاق افتاده نیز می تواند رخ دهد!, :: 6:0 بعد از ظهر :: توسط : علی عباسی
وقتی بدانیم مشکلات از کجا آغاز می شوند و چگونه ادامه می یابند و بزرگ می شوند، می توانیم جلوی آنها را بگیریم و وقتی بدانیم که یک زندگی بدون مشکل چه مزیت هایی دارد آن وقت قبل از هر چیز درصدد یاد گیری مهارت های زندگی برمی آییم.
یکی از مشکلات اساسی در زندگی مشترک عدم ارتباط کلامی موثر بین زوجین است. بسیاری از زوجین نمی دانند بهتر است از چه کلمات و جملاتی در گفتگو با همسرانشان استفاده نمایند.
جملههای کلیدی برای جذب همسر زندگی زناشویی را باید چون نهالى دانست که لازم است تمام تمهیدات را بهکار بست تا این نهال سست و شکننده، حفظ و بارور شود و به درختى تناور تبدیل گردد و ریشهی آن، در اعماق جان زن و مرد نفوذ کند. آنچه در این میان دارای اهمیت میباشد، محبت و شیوههاى صحیح ابراز آن است. محبت بین زن و مرد ، اکتسابى ست، بدین معنا که هم زن و هم مرد، باید شیوههاى ابراز آن را آموزش دیده، تمرین کنند و به کار برند.
**در این قسمت ۳۱ جمله کوتاه، مفید و مختصر عاشقانه و سازنده را برای شما میآوریم. باشد که برای تقویت زندگی ما و روابط مناسب و عاشقانهمان خوب و مؤثر باشند. این ۳۱ جمله مشت نمونه خروار است:
۱ – یاد خدا باش – با خدا باش – شاد باش.
۲ – سینه خود را پر از انرژی مثبت کنید.
۳ – در پشتبام ذهن خود سبزه و گل بکارید.
۴ – به تمام اعضای بدن خود بگو فریاد بزنند: الهی شکر.
۵ – مسیر زندگی را از وجود تیغها و خارها پاک کنید.
۶ – تانکر عشق و محبت را همیشه پر نگه دارید.
۷ – دشمنی و کدورت را ذوب کنید و در چاه بریزید.
۸ – هوای پاک تنفس کنید. فکر منفی سینه شما را مریض میکند.
۹ – همیشه در کوچه زندگی، دنبال خانه مهربانی باشید.
۱۰ – ورد زبانتان کلمه: دوستت دارم، عاشقتم، باشد.
۱۱ – با چشم خود همسرتان را شیفته کنید.
۱۲ – هر کسی پرسید: حالت چطوره؟ بگویید: خیلی خوبم.
وقتی بدانیم مشکلات از کجا آغاز می شوند و چگونه ادامه می یابند و بزرگ می شوند، می توانیم جلوی آنها را بگیریم و وقتی بدانیم که یک زندگی بدون مشکل چه مزیت هایی دارد آن وقت قبل از هر چیز درصدد یاد گیری مهارت های زندگی برمی آییم
۱۳ – همواره تصور کنید خوشبختترین آدم دنیا هستید.
۱۴ – خوب گوش کن: کسی در دوردست برایت دعای خیر میکند که سلامت و موفق باشی. جوابش را بده.
۱۵ – توجه کن! دلت میگه تا دوستی هست چرا دشمنی؟
۱۶ – سعی کن برای همسرت، زیباترین باشی.
۱۷ – گاهی اوقات فکر ما نیاز به سمپاشی داره تا سالم و خوب باشیم.
۱۸ – بگذار دیگران هر چه میخواهند بگویند مهم این است که ما با هم هستیم.
۱۹ – هرشب فکر میکنم که آیا فردا زنده هستم که باز هم تو را ببینم.
۲۰ – اگر بگویی بمیر، نمیمیرم. چون میخواهم تا انتها با تو باشم.
۲۱ – تا وقتی خنده و شادی هست چرا گریه و غم. پاشو به دنیا بخند پاشو.
۲۲ – چه بوی خوبی میدی، چه دست مهربون و گرمی داری.
تکرار این جملات عاشق ترتان می کند
۲۳ – چقدر مزرعه دل شما سبز و خرم است. باغت آباد.
۲۴ – میدونی چیه؟ تا حالا از گل نازکتر به من نگفتی. ممنون تو هستم.
۲۵ – نمیدونم اگر تو نبودی چه کسی میتوانست مرا خوشبخت کند.
۲۶ – پدر و مادرم به خاطر زحمات و محبتهای تو همیشه دعایت میکنند.
۲۷ – راستی چرا آماده نمیشوی برویم پارک، قدری قدم بزنیم. به یاد گذشتهها.
۲۸ – آدم وقتی وارد این خونه میشود. همه ناراحتیهاش برطرف میشه.
۲۹ – خدایا! زندگی از این زیباتر و بهتر دیگه نمیشه. شکر شکر شکر…
۳۰ – میدونی عزیزم، خیلی دوستت دارم، خیلی زیاد.
۳۱ – بیخیال غم دنیا، بیا چند دقیقه با هم از ته دل بخندیم و برای زندگی بهتر برنامه ریزی کنیم!
آیا شما عاشق نامزدتان هستید و نمیدانید چطور احساساتتان و عشقتان را به او ابراز کنید ؟
وقتی که شخصی احساس میکند عاشق جنس محالف خود شده است برای اینکه احساساتش را به او بیان کند دچار مشکل میشود و نمیداند چطور این کار را انجام دهد .در صورتی که با گفتن چندین جمله ی ساده میتوانید احساس حقیقی خود را به طرف مقابل انتقال دهید .
روان شناسان معتقد هستند ، ابراز عشق و بیان احساسات هر شخصی نسبت به جنس مخالفش کمی دشوار است و این موضوع کاملا امری طبیعی است اما یک سری از افراد با ابراز عشقشان خیلی مشکل دارند و حتی هیچ کاه نمیتوانند جمله ی دوست دارم را به زبان بیاورند ، این افراد دارای مشکل و عقده ای در دوران کودکیشان هستند ، یعنی خانوادهشان نحوه ی و روش ابراز علاقه را به فرزندشان نیاموخته اند یا اینکه او در خانواده ای بزرگ شده است که به مسائل عاطفی کمتر پرداخته شده است .
به همین علت او در دورههای بعدی زندگیش به مشکل برخورده است و نمیتواند احساساتش را ابراز کند .
معمولا افرادی که این مشکل را دارند تعریف میکنند که همیشه جمله ی” دوست دارم “ در گلویم مانده است ، نمیتوانم این جمله ی را به معشوق خود انتقال دهم ، نمیتوانم کاری انجام دهم تا مانعی را که در گلویم وجود دارد از بین ببرم و این جمله را به زبان بیاورم .
البته لازم به ذکر است که این موضوع با توجه به سن ، جنسیت شخص و اینکه او چندمین فرزند خانواده است تفاوت دارد و میتواند افزایش یا کاهش داشته باشد .
روان شناسان مدعی هستند ، برخی دیگر از افراد به علت اینکه بیش از حد خجالتی هستند نمیتوانند احساسات قلبی خود را به معشوقشان انتقال دهند، البته افرادی که خجالتی هستند به مراتب خیلی بهتر از افرادی هستند که دارای عقدههای دوران کودکی هستند .
افرادی که دارای این مشکل هستند ، در درون خودشان دچار یک جنگ داخلی میشوند . آنها میخواهند عشق خود را ابراز کنند اما میترسند که مبادا از طرف فرد مقابلشان مورد مورد تمسخر قرار گیرند ، مگر زمانی که شخص مقابلشان اظهار علاقه کند و آنها نیز در جواب علاقه ی او این جرئت را پیدا کنند که علاقهشان را بر زبان بیاورند وگرنه ممکن است حتی سالها این احساس را بر زبان نیاورند .
البته خجالتی بودن نیز یک مشکلی است که در ریشه در دوران کودکی هر شخصی دارد ، در همان دوره ی کودکی باید خجالتی بودن فرزند را درمان کرد تا این مشکل حادتر نشود . اما یک نکته ی قابل توجه وحود دارد و آن نکته به این ترتیب میباشد برای اینکه دیگری را دوست داشته باشید در وحله ی اول باید خودتان ، شخصیتتان را دوست داشته باشید تا بتوانید شخص دیگری را دوست داشته باشید در غیر این صورت نمیتوانید شخص دیگری را دوست داشته باشید و به او اظهار علاقه مندی داشته باشید .
البته شما به طرق مختلف میتوانید به همسر یا نامزدتان اظهار علاقه داشته باشید مثلا ، برای او نامه ای بنویسید و این موضوع را برای او شرح دهید ، یا به وسیله ی ایمیل ، پیامک و …. اما معمولا افراد تمایل دارند این جمله ،” دوستت دارم “ اظهار عشق و علاقه را از شخصی که دوستش دارند بشنوند تا اینکه این جمله را به صورت کتبی در نامه ، میل و … بخوانند .
قبل از وارد شدن به یک جمع، اطلاعاتی در مورد آن جمع به دست آورید و درباره چیزهایی که میخواهید یا میشود در آنجا مطرح کرد، فکر کنید.
معاشرت خود را با دیگران بیشتر کنید؛ از جمعهای دوستانه کوچک شروع کنید، به سؤالاتشان جواب دهید و از آنها درباره خودشان، آرزوهایشان، اهدافشان یا موضوعات دیگر سؤال کنید.
صحبت کردن در جمع را یاد بگیرید. اگر از حرف زدن در جمع میترسید، در کلاسهایی که به همین منظور برگزار میشود، ثبتنام کنید.
اگر خجالتی بودن، خیلی شما را آزار میدهد، به یک مشاور یا روانشناس مراجعه کنید.
تا حد ممکن از انزوا و گوشهگیری دوری کنید. اگر چند نفری دوروبرتان هستند، کتاب خواندن را کنار بگذارید و سر صحبت را با آنها باز کنید.
اگر به خاطر لهجه، صدا، بوی دهان یا نوع دندانهایتان از جمع گریزان هستید، چرا فکری به حال اصلاح اینها نمیکنید؟
در جمعها کاری کنید که کسل، خسته و بیحوصله به نظر نیایید.
به یاد داشته باشید راه مقابله با خجالت این است که به چیزهای دیگری تمرکز کنید؛ مانند فکر کردن و تصور اینکه چطور میشود از اتفاقات اجتماعی لذت برد.
از طرد شدن یا شکست خوردن، نترسید. قهرمانان ورزشی نیز با وجود احتمال شکست، باز هم به مبارزه و رقابت میپردازند؛ اما تقریبا همه آنها برای برد به میدان میروند و هیچگاه از شکست حرف نمیزنند.
کمرویی، تـردید و دودلی هنگامی رخ میدهد که شما به عیوب و نقایص خود فکر میکنید. افکـارتـان را متوجه شخصی کنید که در حال گفتوگو با او هستید. در این حالت، هم شما اضطراب خود را از خاطر خواهید برد و هم طرف مقابل از توجه شما خوشحال خواهد شد.
همهچیز را به خودتان نگیرید. نباید هر چیزی مانند شوخی و طعنه را به عنوان توهین تلقی کنید. مردم اغلب چیزهایی را میگویند که هیچ مقصود و منظوری از آن ندارند؛ هر چند گاهی اوقات مردم نـظـرات نابجا و بیموردی میدهند؛ در این صورت، قاطعانه از خودتان دفاع کنید.
توقعتان را کم کنید. بنا نیست در پایان یک گفتوگو، شما افراد را کاملا مجذوب خود کرده باشید. همین که همه از همصحبتی یکدیگر لذت برده باشید، کافی است. باور کنید!
هول نکنید. آدمهای روبهروی شما هر چقدر هم که مهم باشند، آدم هستند؛ آنها هم معایب و مشکلات و ضعفهای خودشان را دارند؛ عین شما! شاید هم مثل خود شما دارند سعی میکنند کسی متوجه نشود چقدر خجالتی هستند!
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
سلام خدا جوني
خدا جون؛يه چيزي به اين شيطون بگو
اذيتم ميكنه
همش ميخواد گولم بزنه
هي ميگه با خدات حرف نزن
... ... ...دروغ بگو
همش ميخواد ناراحتت كنم
هي بهش ميگم برو
خدام مواظبمه
من خدامو دوست دارم
نميخوام ناراحتش كنم
اما گوش نميده
حسوديش ميشه
ميبينه او رو دوست نداري؛ ميخواد يه كاري كنه منم دوست نداشته باشه
بهش بگو دوستم داري
خدا جون
اين شيطون خيلي زرنگه
ميخواد ناراحتت كنم آخرش هم همه چيو بندازه تقصير خودم
بهش بگو دست از سرم برداره
خيلي اذيتم ميكنه
اصلا بهش بگو بره خونشون
اومده خونه من چي كار؟
خونه ي دل من صاحب داره
صاحبش هم تويي
بهش بگو اضافيه
دوستش ندارم
ولم كنه
من هر چي بهش ميگم گوش نميده
دعواش كن خداجون
براش اخم كني ميترسه و ميره
بهش بگو قراره ما دو تا هميشه با هم باشيم
بهش بگو مواظبمي
ديشب همش بهم ميگفت برات نامه ننويسم
اما من به حرفش گوش ندادم
بعد از اينكه نوشتم فهميدم چرا ميگفت ننويسم
مرسي كه حالشو گرفتي
خلاصه اينكه خدا جونم
اين شيطون خيلي آزارم ميده
همش ميخواد ما دو تا رو از هم جدا كنه
بهش بگو بره و دست از سرم برداره
دوستت دارم خدا جون نازم
10تا دوستت دارم
قد تموم ستاره ها دوستت دارم
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
- آی تی ایران - گزارشهای رسیده حاکی از قطع شدن بسیاری از VPN ها طی دو روز گذشته دارد.
برخی سایتها با اشاره به مسدود شدن پروتکلهای مورد استفاده در VPN اعلام کردهاند که ظاهرا کارشناسان مستقر در شرکت زیرساخت سرانجام توانستهآند این مسیر عبور از فیلترینگ را نیز مسدود کنند.
پیشتر وزیر ارتباطات اعلام کرده بود که فاز نخست اینترنت ملی از پایان شهریور اجرایی می شود.
باید منتظر ماند و دید ایا منظور از اینترنت ملی پایانی بر مسیرهای دسترسی از طریق VPNاست یا خیر.
زلزله در شهر حیف نون 700 نفر کشته داد. 5 نفر بر اثر زلزله ، 695 نفر هنگام تقسیم چادر
++++++++++
یارو میره مغازه میگه: آقا یه بیسکویت خوب بدین. بقاله میگه: ساقه طلایی خوبه؟ یارو میگه نه. میگه: ویفر خوبه؟ میگه نه . میگه گرجی خوبه؟ میگه نه. میگه: مادر خوبه؟ یارو میگه: قربان شما، دست بوسن!
++++++++++
مرد: میدونی برای هدیه تولدت چی خریدم؟
زن: نه.
مرد: اون پژو 206 قرمز رنگ که کنار خیابون پارک شده رو میبینی ؟؟؟
زن: آررررره...
مرد: یه شال درست به همون رنگ !!!
++++++++++
پسره تو خواستگاری از یه دختره می پرسه اسم شما چیه؟ دختره می گه اسم من توی تمام باغچه ها هست. پسره می گه: آهان فهمیدم ، اسمتون شلنگه
++++++++++
حیف نون میره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان سیب است...
میگه: دروغ میگن! خودم خوردم صابون بود!!!
++++++++++
به یارو میگن: با باقی جمله بساز میگه: ما دیشب کوبیده خوردیم
میگن باقیش کو؟
میگه: تو یخچاله
++++++++++
شاباش چیست؟ حرکتی ست محترمانه برای وحشی کردن شخص درحال رقص.
++++++++++
آلمانیها معتقدند اگه یه طاووس داشته باشی که برات نازکنه ، یه تمساح که برات اشک بریزه ، یه کلاغ که برات خبر بیاره ، یه روباه که فریبت بده ، دیگه نیاز نیست زن بگیری!
مثبت اندیشی چیزی فراتر از اعتقاد کورکورانه است و قدرت آن بر زندگی انسانها بسیار زیاد و شگفت انگیز است. خوشبین ها تقریباً در همه جنبههای زندگی بهتر از بدبین ها عمل میکنند و معمولا به موفقیتهای بیشتری نائل شده و از موفقیتهای اجتماعی لذت بیشتری میبرند. انسانهای خوشبین همچنین کمتر مستعد پذیرش افسردگی و بیماریهای جسمی هستند . " مارتین ای . پی . سلیگمن " پروفسور روانشناسی دانشگاه پنسیلوانیا میگوید: " شواهدی وجود دارد که خوشبینی ، سیستم دفاعی و حفاظتی بدن را تقویت میکند."
خوشبین بودن یا نبودن چیست؟
روانشناسان معتقدند خوشبینی و بدبینی ، عاداتی هستند که ما از زمان کودکی میآموزیم و والدین ما الگو و سرمشقهای ما هستند. به یاد بیاورید هنگامی که در اثر ترکیدن لوله آب ، خانه جدید شما غرق آب شد، پدر شما آه و ناله کرد که " چرا من چنین خانه بدی را انتخاب کردم؟ " یا گفت : " در قرار داد ما تضمین شده که همه چیز بی عیب و نقص باشد، بنابراین من از معمار ساختمان میخواهم لوله کشی ساختمان را تعمیر کرده و خسارت بوجود آمده را جبران کند؟" سلیگمن میگوید: " خوشبینی ، یک روش عادی برای توضیح شکستها به خودتان است."
انسان بدبین معتقد است اتفاقات بد ، از شرایطی دائمی و ثابت نشأت میگیرد: "من در امتحان ریاضی مردود شدم ، چون استعداد یادگیری اعداد و ارقام را ندارم" و اتفاقات خوب ، از شرایطی موقتی ناشی میشود: "همسرم امروز به من یک شاخه گل هدیه کرد، چون روز کاری خوبی داشته". اما انسان خوشبین ، شکست را به عوامل موقتی نسبت میدهد "من در امتحان رد شدم چون دقت نکردم" و موقعیتهای مطلوب را به عوامل پایدار؛ " او برای من گل هدیه آورد، چون مرا دوست دارد."
بدبین اجازه میدهد ناامیدی در بخشی از زندگی اش وارد شود و به سایر بخشها نفوذ و سرایت کند. به عنوان مثال وقتی به شخصی گفته میشود بطور موقتی از کار بر کنار شده است، انسان بدبین نه تنها بخاطر از دست دادن شغل خود احساس بدی دارد بلکه نگرانی اش را به سایر ابعاد زندگی خود منتقل کرده ، ابراز میکند که زندگی زناشویی اش در معرض خطر است و فرزندانش غیر قابل کنترل هستند، اما انسان خوشبین اجازه نمیدهد یک شکست ، تمام زندگی او را محدود کند، او با خود فکر میکند "پس من در این شرایط ، شغلی ندارم، ولی من و همسرم هنوز رابطه خیلی خوب و نزدیکی باهم داریم و فرزندانمان مایه افتخار ما هستند."
وقتی مشکلی پیش میآید و کارها خراب میشود، بدبین ها خود را سرزنش میکنند: برای مثال اگر راننده دیگری به ماشین پارک شده آنها خسارت وارد کند، آنها خود را سرزنش میکنند که چرا ماشین را در جای نامناسبی پارک کردهاند. اما انسان خوشبین چنین مشکلی را به اتفاق نسبت میدهد یا سعی میکند راه جدیدی پیدا کند: "دفعه بعد ماشین را در جایی که ماشینهای کمتری وجود دارد، پارک میکنم ."
چگونه میتوانید، خوشبین باشید؟
خوشبختانه عادتهای فرا گرفته شده میتوانند به فراموشی سپرده شوند. تازهترین تحقیقات نشان میدهد که خوشبینی ، مهارتی است که هر انسانی میتواند به خوبی آن را فراگیرد . به برنامه چهار مرحلهای زیر عمل کنید تا به کمک آن مثبت بیندیشید.
با افکار منفی مبارزه کنید.
فرض کنید با تأخیر به محل کار خود رسیدهاید، پیش از آنکه خود را سرزنش کنید و بگویید: "من همیشه دیر میرسم" از خود ارزیابی دقیق و درستی داشته باشید. سعی کنید بخاطر بیاورید آخرین باری که با تأخیر به محل کار خود رسیدید، چه زمانی بود، دیروز ؟ نه ، هشت هفته پیش. آیا تأخیر شما به این دلیل بود که برای جدا شدن از رختخواب تنبلی کردید؟ نه ، پسر نوجوان شما دیشب باک ماشین را خالی کرده بود و شما مجبور شدید برا ی پر کردن باک ماشین به پمپ بنزین بروید.
بدترین فیلمنامه را تصور کنید که بر خلاف انتظار ، بهترین فیلم را در پی داشته باشد؛ شما آه و ناله میکنید که "من حتما اخراج خواهم شد"، اما شاید رئیس شما در ترافیک گیر افتاده باشد و حتی دیرتر از شما به محل کار برسد. در مرحله بعد ، سناریویی را که احتمال وقوعش بیشتر است، مجسم کنید: همچنان که شما با دستپاچگی و به سرعت به سمت میز کار خود میروید، رئیس با اخم و عصبانیت به شما نگاه میکند. دستپاچه کننده و باعث شرمندگی است، ولی کشنده که نیست. در نتیجه به فکر یافتن یک راه حل باشید. یا در وقت صرف نهار هم کار کنید یا چند دقیقه زودتر خانه را ترک کنید تا در صورت بروز تأخیرهای پیش بینی نشده ، فرصت کافی در اختیار داشته باشید.
با افکار منفی مبارزه کنید.
فرض کنید با تأخیر به محل کار خود رسیدهاید، پیش از آنکه خود را سرزنش کنید و بگویید: "من همیشه دیر میرسم" از خود ارزیابی دقیق و درستی داشته باشید. سعی کنید بخاطر بیاورید آخرین باری که با تأخیر به محل کار خود رسیدید، چه زمانی بود، دیروز ؟ نه ، هشت هفته پیش. آیا تأخیر شما به این دلیل بود که برای جدا شدن از رختخواب تنبلی کردید؟ نه ، پسر نوجوان شما دیشب باک ماشین را خالی کرده بود و شما مجبور شدید برا ی پر کردن باک ماشین به پمپ بنزین بروید.
بدترین فیلمنامه را تصور کنید که بر خلاف انتظار ، بهترین فیلم را در پی داشته باشد؛ شما آه و ناله میکنید که "من حتما اخراج خواهم شد"، اما شاید رئیس شما در ترافیک گیر افتاده باشد و حتی دیرتر از شما به محل کار برسد. در مرحله بعد ، سناریویی را که احتمال وقوعش بیشتر است، مجسم کنید: همچنان که شما با دستپاچگی و به سرعت به سمت میز کار خود میروید، رئیس با اخم و عصبانیت به شما نگاه میکند. دستپاچه کننده و باعث شرمندگی است، ولی کشنده که نیست. در نتیجه به فکر یافتن یک راه حل باشید. یا در وقت صرف نهار هم کار کنید یا چند دقیقه زودتر خانه را ترک کنید تا در صورت بروز تأخیرهای پیش بینی نشده ، فرصت کافی در اختیار داشته باشید.
برنده بودن را تمرین کنید.
در امتحانات ، افرادی که تصور میکنند نتیجه خوبی خواهند گرفت و موفق خواهند بود، بسیار بهتر از آنانی که از خود انتظار مردود شدن دارند، عمل میکنند ، اگر برای امتحانی که در پیش دارید، احساس نگرانی میکنید ، پیش از روز امتحان ، خود را مجسم کنید در حالی که سرجلسه امتحان نشستهاید و برگه امتحان در مقابلتان قرار دارد و شما با یاد خداوند و کمک خواستن از او شروع به خواندن سؤالات کرده و به خوبی به آنها پاسخ میدهید. در هنگام مواجهه با صحنه واقعی ، این تمرین فکری به شما اطمینان و نیروی اراده خواهد داد.
به خودتان اعتبار و ارزش بدهید.
به موفقیتهای خود در گذشته اعتراف کنید. اتفاقات خوبی را که برای شما بوجود آمده ، به عنوان نتیجه تلاشهای خودتان تجزیه و تحلیل کنید. عکسهایی که در تعطیلات گرفتید، عالی بودند نه به این خاطر که دوربین به خوبی ساخته و طراحی شده بود، بلکه بخاطر مهارت شما در زمینه نور و ترکیب اجزای صحنه. "مهمانی شما در فضای باز موفقیت آمیز بود، نه به این دلیل که هوا خوب و مساعد بود، بلکه این موفقیت به خاطر تدارک خوب و مهارتهای اجتماعی شما بوده است." از موفقیتهای خود تجلیل کنید ( موفقیتهای خود را جشن بگیرید ) : "من قفل در را تعمیر کردم بدون این که مجبور باشم از نجار کمک بخواهم، حالا من به شیوه جدیدی با خود رفتار خواهم کرد." احساس افتخار و مباهات ، نسبت به کمالات و فضایل خود ، برای شما یک احساس خود ارزشی میسازد.
برا ی خود ، هدف تعیین کنید.
دقیقاً تعیین کنید که قصد دارید چه کاری انجام دهید. مثلا ً متعهد شوید که هفتهای یک بار بصورت داوطلبانه در مؤسسات خیریه فعالیت کنید. هدفهای بزرگ را به هدفهای کوچکتر تقسیم کنید، تا زیر بار سنگین وظایفتان فلج نشوید. با دستیابی به هر هدف اولیه ، شاهد یک پیشرفت خواهید بود. شما در مورد آنچه در آینده اتفاق میافتد، احساس انرژی و هیجان خواهید داشت و این ، نشانه و قدرت یک انسان خوشبین است.
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!
ارسال شده در تاریخ : جمعه 6 / 7 / 1390برچسب:من ,اینجام ,چون, دیوانه ام, ولی ,احمق, که, نیستم! ,من اینجام چون دیوانه ام,ولی احمق که نیستم! , :: 10:4 قبل از ظهر :: توسط : علی عباسی
علامه مجلسی فرزند هفت ساله ای بود که با پدر خود به مسجد آمد و با سوزنی که در دست داشت، مشک آب سقایی را سوراخ کرد.
سقا صدایش را به اعتراض بلند کرد.
پدر علامه که فوق العاده نگران شده بود، وقتی به خانه آمد، به همسرش گفت:
- من در تربیت این کودک، کوتاهی نکردم، اما توجه باید کرد که کار امروز کودک ما بی حکمت نمی باشد.
زن اندکی فکر کرد و سپس پاسخ داد:
- آری ؛ کوتاهی از من است، وقتی که این کودک را در رحم داشتم، رفتم منزل همسایه و در آنجا چشمم به اناری که بر درخت آنها بود، افتاد. من که هوس خوردن انار کرده بودم، بدون اجازه ، سوزنی در انار درخت آن ها فرو بردم و از آب آن مکیدم.
پدر علامه گفت:
- موضوع روشن شد؛ همان مکیدن انار که حرام بوده است، سبب شد که امروز سوزنی به مشک سقا بزند!!
آرتور اش
قهرمان افسانه ای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.
یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !...
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…
وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد. کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!
بهترین نیست هر کاری رو که انجام میدیم به بهترین نحو باشه؟!
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز...
خدایا همیشه با من باش تا بهترین باشم....دوستت دارم*
آیا میدانید برای اینكه روابط زناشوییتان تداوم بیشتری داشته باشد، همه چیز را نباید به همسر خود بگویید! آیا میدانید چه صحبتهایی را باید به همسر خود بگویید و چه سخنانی را باید مطرح نسازید؟
اولین گام در روابط زناشویی نحوه صحبت كردن است. طرز صحیح صحبت كردن با همسرتان تاثیر بسزایی را در روابط شما میگذارد، البته لازم به ذكر است نه هر صحبتی.بعضی از خانمها یا آقایان عادت دارند تمام اتفاقاتی را كه در طول روز برایشان اتفاق افتاده را برای همسر حود تعریف كنند.
با این وجود گاهی اوقات صحبت كردن بسیار خطرناك است، اما توصیه نمیشود كه مدام صحبت نكنید، بلکه سكوت در بسیاری از موارد، بهتر از صحبت كردن است. در ادامه مطلب امروز چند توصیه و پیشنهاد را به شما ارائه میدهیم تا چنانچه با این مسئله زیاد آشنا نیستید، و مشکلی در زندگی دارید، بتوانید برطرف کنید. از دیدگاه روانشناسان انسانها از این منظر به چند دسته تقسیم میشوند:
1) افرادی كه همه مطالب زندگی خود چه در حال، چه در گذشته را برای همسران خود بازگو میكنند به بلوغ فكری نرسیدهاند، ذهنشان مانند دوران نوجوانیشان عمل میكند كه عادت داشتند همه چیز را برای خانواده خود تعریف كنند.
2) افرادی كه در تعاریف خود و صحبتهایشان اغراق میكنند و حتی گاهیوقتها به دروغ نیز متوسل میشوند، افرادی هستند كه اعتماد به نفس كمی به خود دارند و با این كار قصد دارند تا اعتماد به نفس خود را افزایش دهند. امروزه پیوند بین زوجهای با ازدواجهایی كه در سابق صورت میگرفت كاملا متفاوت میباشد. در زمان امروز اكثر زوجین هر دو با هم به كار بیرون از خانه اشتغال دارند، زمان كمی را برای صحبت كردن با یكدیگر دارند، هنگامیكه فرصتی برای صحبت كردن پیش میآید در اغلب موارد راجع به كار بیرون از خانه خانم یا آقا میگذرد، به ندرت پیش میآید كه زوجین در مورد رابطه خودشان، زندگی دو نفرهای یا چهار نفرهشان به صحبت بنشینند.
حال به توضیح این موضوع میپردازیم كه چرا نباید تمام صحبتهای خود را به همسرتان بازگو كنید؟ این سوال چندین پاسخ دارد:
1) از دیدگاه بعضی از روانشناسان افرادی كه گذشته تلخ و سخت داشته اند باید توجه كنند كه، هنگامی تجربههای تلخ گذشته باید چراغ راه آینده باشد و بس. سعی كنید با گذشتههای تلختان خداحافظی كنید و با عنوان كردن تجربهها ذهن همسرتان را مغشوش نكنید. توجه كنید كه شما دیگر در دوران مجردی بسر نمیبرید، شما تشكیل خانواده دادهاید و از همان روز اول كه وارد زندگی زناشویی میشوید باید سعی كنید همه گذشته خود را فراموش كنید، و الان زمان آنست كه زندگی دو نفره كه در آینده خواهید داشت فكر كنید، صحبتهایتان نیز باید حول زندگی مشتركتان باشد نه گذشته تلختان.
2) اگر از اشتباهات گذشته عبرت گرفتهاید و تحول خاصی در رفتارتان ایجاد كردهاید لزومی به بازگو كردن اشتباهات گذشتهتان نیست چون ممكن است بر دیدگاه طرف مقابل به شما اثر منفی بگذارد و یا برخی قابلیتهای فعلیتان نادیده گرفته شود. مگر در مواردی كه بازگو كردن تجربه شما میتواند مانع تكرار اشتباه برای طرف مقابلتان شود.
3) صحبتهایی را از گذشته، حال برای همسرتان بازگو و تعریف كنید اما سعی كنید وارد جزییات نشوید، مسائل را برای او كاملا باز نكنید و نشكافید.
حال چه صحبتهایی را نباید مطرح كرد:
1) اسرارتان را به همسرتان نگویید. منظور از اسرار چیست؟ مشكلاتی كه در دوران قبل از ازدواج برایتان بوجود آمده و بازگو كردن آن تنها باعث مشغول كردن ذهن همسرتان میشود. ناگفته نماند كه مسائلی است كه گفتن آنها به همسرتان ضروری است مثلا تجربه نامزدی ناموفقی اگر در گذشته داشتهاید به همسرتان بگویید اما آیا واقعا لازم است همسرتان از جزئیات آن مطلع باشد؟ مشكلاتی كه با پدر و مادر، خواهر یا برادرتان داشتهاید و عنوان كردن آنها به دیدگاه همسرتان نسبت به خانوادهتان خدشه وارد میكند، كمبودهایی كه در زندگی با آنها مواجه بودهاید، رنجها و مشقتهایی را كه متحمل شدهاید، و مسائلی مانند این موضوعات بهتر است بازگو نكنید.
2) اگر زمانی به همسرتان، رفتارهایی كه انجام میداده شك كردید و در وفاداریش نسبت به خودتان مردد بودید، هرگز این موضوع را مطرح نسازید. زیرا ممكن است شما به اشتباه چنین فكری را داشته بودید در این صورت احساس وفاداری كه بین شما و شوهرتان وجود داشته در همان زمان از بین میرود.
بیماری افسردگی یکی از مشکلات مربوط به خلق و خوی است که دو مشخصه ی اصلی دارد:
یکی کاهش علاقه و لذت بردن از شرایط و موقعیتهای مختلف زندگی، و دوم احساس غمگینی مفرط که معمولا علامتهای همراه نیز دارد و حداقل دو هفته طول میکشد.
در این مواقع، بهتر است بیماران هر چه سریعتر برای رفع علامتهای آن، تحت درمان قرار بگیرند.
ماهیت خود بیماری افسردگی سبب کاهش میل جنسی در افراد میشود، بنابراین تجویز و مصرف مرتب داروهای ضدافسردگی میتواند با بهبود روان و کنترل بیماری، شرایط فرد را بهبود بخشد.
نکتهای که اغلب بیماران در مورد آن دچار تردید هستند، تاثیر داروهای ضدافسردگی در قدرت و فعالیت جنسی آنهاست که باید بگویم فقط در برخی مواقع ممکن است عوارض جانبی داروهای ضدافسردگی، اختلال در عملکرد جنسی باشد و این حالت بیشتر در هنگام مصرف دارویی از خانواده داروهای مهارکننده سروتونین دیده میشود.
در کشور ما با توجه به فرهنگ غالب مردم و عدم اظهار مشکلات جنسی به دلیل حجب و حیا، بهتر است درمانگران، تمام بیمارانی را که به علت افسردگی یا سایر اختلالات روانپزشکی تحت درمان هستند، شخصا بررسی کنند و پرسشهایی در این زمینه داشته باشند تا در صورت لزوم، برای رفع مشکل جنسی اقدام شود.
در اکثر مواقع اساس درمان، اطمینان دادن به بیمار از این بابت است که مشکل ایجاد شده برگشتپذیر خواهد بود و نباید تصور کند، فعالیت جنسیاش برای همیشه دچار اختلال شده است.
عروسک جون فدات شم
تو هم قلبت شکسته
که صد تا شبنم اشک
توی چشمات نشسته
منم مثل تو بودم
یه روز تنهام گذاشتن
یه دریا اشک حسرت
توی چشمام گذاشتن
چه تهمتها شنیدیم
چه تلخیها چشیدیم
عروسک جون تو میدونی
چه حسرتها کشیدیم
عروسک جون زمونه
منو این گوشه انداخت
بجای حجله بخت
برام زندون غم ساخت
بمیره اونکه میخواسته
مارو گریون ببینه
سرای سینه هامونو
زغم ویرون ببینه
عروسک جون نگام کن
چشام برقی نداره
زمستونه تو قلبم
که هیچ گرمی نداره
باید اینجا بخشکیم
تو گلدون شکسته
نه اینکه باغبون نیست
در گلخونه بسته
دلم میخواد یه روزی بعد سالها
پرستوی سعادت رو ببینی
نمیخوام بیش از این تو صورت من
نشون یأس و وحشت رو ببینی
دلم میخواد یه روزی فارغ از غم
تبسم روی لبهامون بشینه
شاید اون روز دوباره جون بگیره
نهال آرزوهامون تو سینه
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
یک ماشین به او زد.پیر مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.
سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.
من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟
"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
پزشکی که همیشه همراه و یاور ماست ولی ما از آن استفاده نمیکنیم.این پزشک روان ماست.
5 توصیه برای استفاده مناسب از روان خود
1. آلرژی دارید؟ بخندید!
وقتی دچار آلرژی میشوید، سعی کنید خود را در موقعیت خندیدن قرار دهید. شرکتکنندگان در تحقیقی که از سوی محققان ژاپنی انجام شده بود.
زمانیکه به تماشای یک فیلم خندهدار نشسته بودند کمتر دچار حساسیتمیشدند اما همین افراد زمانیکه به تماشای یک فیلم جدی نشستند، پیاپی عطسه میکردند. خنده موجب عملکرد سریع سیستم عصبی پاراسمپاتیک شما میشود و سبب میشود فرد کمتر دچار حساسیت شود.
2. بدنتان زخم است؟ خوشاخلاق باشید!
خوشرفتاری موجب میشود که زخمهای بدنتان زودتر بهبود یابد. دکتر جانیت کیکلت، استاد روانپزشکی دانشگاه اوهایو معتقد است که رفتار خصمانه و خشونتآمیز، روند بهبود زخمها و کبودشدگیها را افزایش میدهد. اما خوشرفتاری و مثبت اندیشی موجب میشود که میزان واسطه شیمیایی سایتوکین در بدن افزایش یابد. سایتوکین موجب میشود که سلولهایی که برای ترمیم زخم یا هر نقطه آسیبدیده بدن نیاز هستند، در نواحی اطراف زخم، زودتر تکثیر شوند. بنابراین سعی کنید شاداب و سرحال باشید. دوستانتان را با یک دعوت برای شام یا ناهار غافلگیر کنید. به دیدن اقوام و خویشانتان بروید و سعی کنید به مردم کمک کنید. خواهید دید که در مدت کوتاهی خوب میشوید.
3. بیمارید؟ خوشبین باشید!
کنار گذاشتن بدبینی گاهی بیماری شما را تا حد بسیاری بهبود میبخشد. نتایج تحقیقات نشان داده است افرادی که در تستهای خوشبینی نمره خوبی گرفتهاند 55 درصد کمتر از افرادی که همیشه احساس شکست و ناامیدی میکنند در معرض خطر مرگ به خاطر بیماریهای قلبی و عروقی قرار دارند. بنابراین سعی کنید در هر هفته فهرستی از افرادی که سپاسگزارشان هستید مانند دوستان، اقوام و... تهیه کنید. همچنین سعی کنید از ناراحتی و ناامیدی در خصوص نداشتن چیزهایی که هنوز به آنها دست نیافتهاید، خودداری کنید. تمرکز بر حس سپاسگزاری موجب میشود که نگاه مثبتی به زندگی داشته باشید.
4. دنبال تناسباندامید؟ تصویرسازی کنید!
در ذهن خود تصویری از ورزشها و نرمشها را تداعی کنید تا روند بهبودتان سریعتر شود. دانشمندان دانشگاه کلیولند آمریکا معتقدند که تنها ساختن تصویری ذهنی از بلند کردن وزنه و یا وزنهبرداری موجب میشود که ماهیچههای قویتر داشته باشید و روند بهبودتان سریعتر شود. در تحقیقات دانشمندان دانشگاه کلیولند مشخص شد مردانی که تنها در ذهن خود تصویری از ورزش و وزنهزدن برای عضله دوسربازو ساختهاند حجم ماهیچهای آنها بدون اینکه حتی یک کیلوگرم وزنه زده باشند به اندازه 13 درصد افزایش یافته است. بنابراین هر روز برای 15 دقیقه در ذهن خود تصور کنید که ماهیچه آسیبدیدهتان را نرمش میدهید. تمام جزییات ورزش را در ذهن خود تصویر کنید. هر فشاری را که به ماهیچهتان وارد میشود، در ذهن تصویر کنید. انبساط و انقباض ماهیچهتان را هم همینطور. اینکار را انجام دهید و تاثیر آن را ببینید.
5. کارتان حساس است؟ موسیقی گوش کنید!
وقتی در جاده در حال رانندگی هستید و چشمانتان از فرط خستگی قرمز میشود، رادیوی اتومبیلتان را روشن میکنید. محققان ژاپنی معتقدند موسیقی گوش کردن زمانیکه در حال انجام کارهای روزانهتان هستید، موجب میشوکمتراحساس خستگی کنید و کارتان را دقیقتر و با حوصله بیشتری انجام دهید.
موسیقی موجب میشود بدنتان به درخواستهای استراحتی که از مغز صادر میشود، پاسخ دهد. همچنین موسیقی برخی احساسات بیحاصل و خستگی آفرین را در نطفه خفه میکند و موجب میشود بر سختی کارتان غلبه کنید. بنابراین هنگامیکه فردای یک شب شلوغ و پر از مهمان در آشپزخانه مشغول شستشوی ظرفها هستید ضبط صوت خانه خود را روشن کنید و با فراغ بال به کارتان ادامه دهید
علائم افسردگی چیست؟؟؟
افسردگی: همراه با دردهای جسمی!
افسردگی علائم روانی شناخته شده ای دارد: ناراحتی همیشگی،خودکم بینی، از دست دادن علاقه و عدم تمایل به تفریح و …. . اما باید دانست که این بیماری با بسیاری از علائم جسمی نیز همراه خواهد بود، مانند دردهای کمر و پشت، درد شکم یا خستگی مداوم. در نظر گرفتن این شکایات جسمی می تواند عاملی در تشخیص سریع تر افسردگی و درمان مؤثرترش باشد.
طبق مطالعات سازمان جهانی سلامت، در میان بیماری ها ناتوان کننده،۱۲۱ میلیون نفر در جهان مبتلا به افسردگی هستند.
علائم روحی افسردگی به خوبی شناخته شده اند و همه شان می توانند قابل جبران و درمان پذیر باشند: ناراحتی و اندوه همیشگی، خلق و خوی افسرده، از دست دادن تمایل به تفریح و علاقه مندی، اضطراب، از دست دادن اعتماد به نفس، مشکلات تمرکز، احساس گناه، خودکم بینی و فکر کردن به خودکشی.
گله و شکایات جسمی از افسردگی کمتر شناخته شده اند. در حالی که حدود ۷۰% افراد مبتلا به افسردگی حاد در اولین مراحل، علائم جسمی را بروز می دهند. خستگی، بی انرژی بودن، مشکلات خواب، تغییر در اشتها، و البته دردهای جسمی (پشت و کمر، شکم، مفاصل، …)، سردردها و همچنین مشکلات گوارشی از جمله این علائم اند.
وجود این علائم جسمی باعث دشوار شدن تشخیص افسردگی می شود. اما اگر این نشانه ها هر چه سریع تر به عنوان نشانۀ افسردگی تشخیص داده شوند، درمان بیماری سریع تر خواهد بود.
پیامدهای طاقت فرسا
درمان افسردگی ضروری است. می دانیم که افسردگی یکی از آسیب های شدید و سنگین است که اغلب آثار ناگواری بر روی افراد، خانواده و جامعه دارد. یک افسردگی درمان نشده مشکلاتی جدی بر روی کار افراد، مانند کارگریزی، مشکلات رابطه ای و خانوادگی و… با خود به همراه دارد. باید توجه داشته باشید که، احتمال اقدام به خودکشی در افراد افسرده زیاد است. در کل، احتمال مرگ در افراد افسرده بیشتر است (به دلایل مشکلات قلب و عروق، سرطان، …)
بنابر توصیه ها، باید درمان ضدافسردگی و روان درمانی به طور همزمان دنبال شود.
|
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:
درعصرهای انتظار،
به حوالی بی کسی قدم بگذار !
خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو !
کلبه ی غریبی ام را پیدا کن ،
... ... کناربیدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهای رنگی ام !
درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو !
حریر غمش را کنار بزن ! مرا می یابی... :(
تبادل لینک هوشمند ابتدا ما را با عنوان زندگی همراه عشق و آدرس 2nyabaeshg.mahtarin.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.
|